۴
تفسیر ما تاکنون نشان داده است که «خودِ خودینه» که بهمثابه خودینهترین هستن توانستن دازاین فهم شد، فقط با در دست گرفتن و متحد کردن امکانات خودتفسیری است که محتوای خاص یا «پُریاش» (filling) را به دست میآورد. اما چنانکه دیدیم، امکانات انضمامی خودفهمی که میتوانیم در، در-جهان-هستن برعهده گیریم تماماً از جانب کسان میآیند. ما غالباً در زندگانی هرروزهمان در امکانات کسان پراکنده میشویم و آنچه را که کسان بهمثابه هیچکس (nobody) میتواند انجام دهد، انجام میدهیم. خودِ کسان بودن در این شیوه، آن وجه اگزیستانس را که هایدگر «ناخودینه» (inauthentic) مینامد بنیان مینهد. واژهی آلمانی «خودینه» eigentlich، مشتقشده از ریشهی eigen به معنای «مالک ... بودن» (own) است؛ بنابراین زندگی ناخودینه آن چیزی است که متعلق به خود نیست. زندگی من بهمثابه زندگی ناخودینه، نه متعلق به من، بلکه متعلق به کسان است. چنین زندگیای توسط سقوط، گریز و غفلت (forgetting) خصلتنمایی میشود؛ در این نوع زندگی شخص از دیدن خودینهترین هستن توانستن خودش و امکان تحقق آنچه که شخص حقیقتاً بهمثابه خود خودینه است ناتوان است. به دلیل بُردهشدگی به همراه جریان جدیدترین مدروزها (fad) و دلمشغولیها، زندگی ناخودینه تکهپاره و ازهمگسیخته میباشد و فاقد هرگونه پیوستگی (cohensiveness) یا تمرکز است.
در مقابل پسزمینهی این تصویر از اگزیستانس میانه، هرروزه و ناخودینه است که هایدگر تفسیر خویش از خودینگی را ارائه میدهد. این مفهوم از اگزیستانس خودینه در ابتدا در زمینهای از توضیحات پدیدهشناختی که هایدگر در ابتدای قسمت دوم هستی و زمان طرح میکند، ارائه میگردد. هایدگر میگوید که نخستینیترین هدف هستی و زمان دریافتن معنای هستی دازاین است، بهبیاندیگر، فهم آنچه که دازاین باید باشد. بنا بر پژوهش انضمامی و پدیدهشناختی، ما با نگریستن بر نمونهی خاص دازاین یعنی خودمان میآغازیم. هایدگر اکنون خاطرنشان میکند که این طرح دریافتن معنای هستی دازاین، مستلزم این است که ما این هستنده را بهمثابه امری واحد (unity) و یک کل (whole) بفهمیم.
هدف این ادعا در صورتی روشن میشود که ما بر آنچه که در تلاشمان برای فهمپذیر کردن یک متن دخیل است، تأمل کنیم. این اصل بنیادین هرمنوتیک است که «تنها آنچه که واقعاً تقویمکنندهی وحدتی از معناست، فهمپذیر است». ۱۰ در تفسیر ادبی، این اصل میگوید که در تفسیر یک متن پیش از اینکه بتوانیم فهمپذیر کردن اجزای آن را آغاز کنیم، باید معنایی منسجم و کلی را بر متن بهمثابه یک کل فرافکنیم. به نظر میرسد همین اصل باید دستاندرکار تلاشمان برای دریافتن معنای هستی دازاین باشد: شخص پیش از اینکه بتواند پژوهش دربارهی معنای هستیاش را آغاز کند، باید مفهومی از دازاین بهمثابه امری یکپارچه و یک کل را دارا باشد، این کلیت نمیتواند بهمثابه چیزی نگریسته شود که توسط تجمیع عناصر آن به دست میآید؛ زیرا چنانکه هایدگر میگوید، شخص برای فهم چگونگی گرد هم آوردن اجزا، پیش از اینکه بتواند مبادرت به چنین کار تجمیع و گردآوری کند، مقدمتاً نیازمند نقشهی معماری است (۲۲۶). اما ما نیز نمیتوانیم خودسرانه اصلی متحدکننده را از بیرون تحمیل کنیم. اگر شخص میبایست به ایدهی پدیدهشناسی وفادار بماند، این وحدت و کلیت باید عملاً خودش را به نحو انضمامیِ هستی خودِ دازاین عرضه کند، تا جایی که پدیدهشناسی باید «حقیقت اونتولوژیکی تحلیل اگزیستانسیال» را بر «بنیان حقیقت نخستینی اگزیستانسیل» شکل دهد (۳۶۴)؛ حقیقت نخستینی اگزیستانسیل باید بهنحوی قابل تمیز باشد که وحدت بنیادین و تمامیت (totality) هستی دازاین را نشان دهد.
اگر نحوههای هرروزهی هستی دازاین بهطورکلی پراکنده و منحرف شده است، بااینحال ما چگونه باید با دازاین بهمثابه کلی متحد رویارو شویم؟ طبیعتاً پاسخ به این پرسش کاملاً از مفهوم دازاین همچون یک رخداد منتج میشود. هستیِ یک رخداد (یعنی آنچه که رخ میدهد) توسط سرانجام یا نتیجهی رخداد معین میشود، توسط گشودن رخداد «از ابتدا تا پایان». به همین نحو هایدگر میگوید که ما تنها در صورتی میتوانیم کل دازاین را در دیدگاه پدیدهشناختیمان به دست آوریم که آن را آنچنانکه از «آغاز تا پایانش» است، دریافت کنیم؛ یعنی ما باید بتوانیم دازاین را با نظر به اینکه «بین تولد و مرگ» است، بفهمیم (۲۷۶). اما ظاهراً این صورتبندی بیان میکند که ما تنها هنگامی میتوانیم هستی دازاین را دریابیم که دازاین به طور بالفعل یک کل شده است؛ یعنی هنگامی که زندگی او مسیرش را پیموده است و به مرگ رسیده است و این مسلماً مهمل و بیمعنا (absurd)خواهد بود؛ زیرا این امر بدین معناست که هستی دازاین تنها هنگامی فهمپذیر است که دیگر نیست؛ یعنی هنگامی که هستی او پایان یافته است و دازاین دیگر نیست. برای اجتناب از این مهمل بودن، هایدگر بیان میکند که ما دربارهی مرگ نه بهمثابه رویدادی عاجل، بلکه بهمثابه نحوی از هستنِ دازاین بیندیشیم. آنچه در مفهوم مرگ مورد بحث است نه ایدهی هستی دازاین در پایانش، بلکه هستی دازاین «بهسوی-پایانش» میباشد، بهنحویکه استمرار (continuity) و کلیت را به هستی دازاین اعطا میکند.۱۱
تعیین کردن چنین وجهی از اگزیستانس مستلزم این است که ما «نحوی خاص از اتخاذ اگزیستانس»، نحو اگزیستانسیل ویژهای از هستی که برای دازاین ممکن است را پیشفرض گرفته و تفسیر کنیم. در درسگفتاری که کمی پس از هستی و زمان ایراد شد، هایدگر گفت که بنیان نهادن تفسیر هستی دازاین مستلزم «ساختگشایی (construction/konstruktion) از یکی از نهاییترین امکانات هستن-توانستن خودینه و کل دازاین میباشد»، این نحو از اگزییدن «تعهد اگزیستانسیل نهاییای» میباشد که نخست «پایانمندی ذاتی اگزیستانس دازاین را آشکار میسازد» (MFL ۱۳۹-۴۰-تأکید از من است). این «شکل نهایی» که هایدگر بدان اشاره دارد، خود-هستن خودینه (authentic being-one's Self) میباشد، بهبیاندیگر، ادعا این است که ما فقط در صورتی میتوانیم شروع به انجام تفسیری از معنای هستی دازاین کنیم که به شکلی که دازاین در هنگام خودینه بودن به خود میگیرد، بنگریم.
در هستی و زمان، اگزیستانس خودینه بر پایهی ایدهی «مصممیتِ پیشیجوینده» (anticipatory resoluteness) توصیف میگردد. هریک از دو جزء این مفهوم از خودینگی، یعنی پیشیجستن و مصممیت، در مشهود ساختن کلیت و وحدت هستی دازاین شرکت دارند؛ جزء نخست، یعنی پیشیجستن (anticipation)، کلیت دازاین را به نحو خاصِ «پیشیجویی» (anticipating)، یا به طور تحتالفظیتر، «پیشدویدن بهسوی» (running forward toward) مرگ آشکار میسازد. در کاربرد هایدگر، اصطلاح مرگ به این واقعیت ارجاع دارد که زندگی ما بهمثابه هستندگانی پایانمند به جایی رهسپار است، یا حاکی از چیزی بهمثابه یک کل است. هستی دازاین اساساً آیندهمند است تا جایی که دازاین همیشه پیشتر تحت شیوهای میباشد که بهسوی ساختن چیزی از زندگیاش بهمثابه یک تمامیت است، خواه آن را تشخیص دهیم یا ندهیم؛ هریک از ما بهمثابه جنبشی که بهسوی تکمیل (fulfillment) تمام زندگی معطوف است میاگزییم. مفهوم زندگی بهمثابه بهسوی-پایان-هستن بدین معناست که زندگانی ما بهسوی دستیابی به هیئتی از معنا بهمثابه یک کل در حرکت است -یک گشتالت (Gestalt)، یا چنانکه هایدگر بعداً آن را صورت (morphe) مینامد- و ما همّ آن شکل کلی که زندگانی ما به خود میگیرد را داریم. پیشیجستن-بهسوی این تمامیت عبارت است از فرافکنی خود بهسوی کل-هستنِ متعلق به خود بهنحویکه انسجام، استمرار و پیوستگیای به زندگی شخص بدهد. این زندگی همان چیزی است که هایدگر آن را ثبات (constancy) یا پابرجایی (steadiness) مینامد. دازاین تنها در پیش رفتن متمرکز و روشنبین بهسوی کل زندگی خودش است که میتواند تماماً هستن «بهسوی-پایانش» را تحقق بخشد و بنابراین آن را بهمثابه یک کل افشا نماید.
دومین جزء اگزیستانس خودینه، یعنی مصممیت، هم کلیت و هم وحدت هستی دازاین را فاش میسازد. مفهوم مصممیت مفهوم «سادهشده» (simplified) بودن را پیشفرض میگیرد. به دلیل عدم وحدت و کلیت دازاین در هرروزگی که از هستی پراکنده و متفرق او در «امکانات گوناگون بسیاری که خودشان را بهمثابه نزدیکترین چیز به شخص عرضه میکنند» (۴۵۳) ناشی میشود. هایدگر میگوید که «شیوهی گشودن که دازاین در آن خودش را در برابر خودش میآورد باید چنان باشد که در آن خود دازاین به شیوهی معینی بهنحوی سادهشده دسترسپذیر شود» (۲۲۶). این ساده کردن هنگامی به دست میآید که دازاین خودش را از پراکندگی فراموشکار در جهان عقب بکشاند و مصمم به تعهد در برابر چیزی شود که محتوای تعیینکنندهای به زندگی او ارائه دهد.
هایدگر میگوید: دازاین مصمم «در هر حال موقعیت واقعبودهاش را به خودش میدهد» (۳۵۵)، با درجهای از وضوح و تمرکز که در هرروزگیِ متوسط فاقد آن است. دازاین در چنین تعهد مصممانهای بهواسطهی بنیان خویش شدن، بر بیریشگی (uprootedness) و بیبنیانی (groundlessness) خویش غلبه میکند و به موجب آن به ثبات (constancy/standdigkeit) دست مییابد، بدین معنا که «تکیهگاهی به دست آورده است». به دست آوردن تکیهگاهی خودینه دربارهی موقعیت شخص، امکان تحقق کامل آنچه که شخص بهمثابه هستن-توانستن است را موجب میشود، چنانکه هایدگر میگوید: «دازاین در اگزیستانس خودینه... ذاتی میشود» (۳۷۰)، یا چنانکه هایدگر بعداً بیان میکند: تعهد مصممانه یک «خود-انتخابی روشن» (explicit self-choice/ausdrucklichen Sichselbstwahlen) است که مستلزم ازسرگرفته شدن مداوم و «خودتعهدی کامل» نسبت به آنچه که دازاین «پیشتر همیشه است» (MFL, ۱۹۰)، میباشد. دازاین از طریق مصممیت و ازسرگیری (repetition) خودش را به شیوهای منسجم و سادهشده برای «چیزی که در هر موقعیت خاص، جهان-تاریخی است» (۴۴۲) اختصاص میدهد.
مصممیت پیشیجوینده دازاین را از گرفتاری در هستندهها بازپس میکشد و «دازاین را به خودینهترین خود هستن توانستنش بازمیگرداند» (۳۵۴). مسلماً تنها در مصممیت است که شخص یک خود میشود؛ یعنی هویت (identity) در کاملترین معنای این واژه را دارد.۱۲ بدین معناست که مصممیت مقوم «حقیقت نخستینی اگزیستانس» (۳۵۵) میباشد. این گفته بدین معناست که هنگامی که شخص مصمم است، شخص دیگر فقط ساختارهای اساسی دازاین را به شیوهای تهی و «صوری» نمیخواهد، در عوض، در به سر بردن بالفعل آنچه که در «پیشداشت» ساختارهای هستی شخص فرافکنده شده است، آنچه که در «دلالت صوری» فرافکنده شده، اکنون محتوایی معین و محققشده (fulfilled) است. مصممیت هستی دازاین را بهمثابه گشایندگی زمانمندِ متحد تحقق میبخشد و بنابراین برای نخستین بار کل-هستن دازاین را به درون شکلی انضمامی میآورد. گشودگی مصمم «حقیقت نخستینی اگزیستانس» است؛ زیرا آنچه که باید در این گشودگی مکشوف شود چیزی غیر از خودگشودگی نیست. ظاهراً این همان چیزی است که هایدگر مراد دارد، هنگامی که میگوید: در مصممیت، «دازاین... بهگونهای بر خود عیان است که خودش هم این عیان کردن و هم عیانشده بودن است» (۳۵۵). شخص همان چیزی میشود که امید دارد در این جستوجوی حقیقت دربارهی هستی دازاین بیابد؛ ازاینرو در این صورت انطباقی کامل از «شناخت» (knowing) و آنچه که باید «شناخته» شود وجود دارد. هایدگر میگوید که در مصممیت، «هستن توانستن، خودینه و کاملاً شفاف میشود» (۳۵۴).
۵
مطابق این تفسیر از اگزیستانس خودینه باید روشن شود که نخستین نقشی که مفهوم خودینگی در قسمت دوم هستی و زمان ایفا کرد باید برای آنچه که در ابتدا تنها در «دلالتی صوری»، پیشتر در هستی و زمان فرافکنده شد محتوایی پدیدهشناختی فراهم نماید. بنا بر این دیدگاه از روش هایدگر، تنها شیوهی بنیان نهادن بینشهایی (insights) که توسط آنتولوژی بنیادین مطرح میشود، باید به طور خودینه یک خود شود، جایی که این امر بهمثابه شیوهی متمرکز، منسجم، به طور زمانی متحد و شفاف شدن دربارهی «تمام دقایق ذاتی مقوم» (۱۸۷) دازاین فهمیده شود.
بنابراین، بهنظر میرسد که نقش مقدماتی مفهوم خودینگی در هستی و زمان شناختشناسانه است، این برای آنچه که در ابتدا صرفاً در دلالتی صوری قصد شده بود، شاهدی انضمامی فراهم میآورد. نتیجه اینکه تنها شیوهی دریافت کامل تفسیر اگزیستانس انسان که در هستی و زمان ارائه میشود باید به طور بالفعل خودینه شود، پدیدهشناسی تنها برای افراد خودینه ممکن است.
اما لحن دلگرمکنندهی قسمت دوم بزرگترین اثر هایدگر روشن میکند که هایدگر همچنین اگزیستانس خودینه را همچون چیزی برتر و خرسندکنندهتر از هرروزگی ناخودینه تلقی میکند. چنانکه دیدیم، واژهی آلمانی خودینگی از ریشهای میآید که به معنای «مالک... بودن» است و این امر بیان میکند که اگزیستانس خودینه چیزی است که به شیوهای یگانه «گردن گرفتهشده» است. به جای رانده شدن بیهدف در نقشهای گوناگون کسان و انجام آنچه را که دیگری انجام میدهد، دازاین خودینه «از آن من بودگیاش» را درک میکند و به شیوهای میزید که تصمیماتی را که او پیشتر بهمثابه شریک و سهیم با کسان میگرفت، بر عهده میگیرد. هایدگر میگوید که خودینگی موضوع «انتخاب کردن انتخاب» (choosing to choose) است؛ یعنی اتخاذ انتخابهای متعلق به خود و بنابراین «پاسخگو» (answerable) یا «مسئول بودن» (responsible/verantwortlich) در قبال زندگی خود (۳۱۳,۳۳۴).
آن چیزی که ستاندن مالکیت زندگیمان را برایمان ممکن میسازد، تجربهی اضطراب (anxiety) است. بنا بر عقیدهی هایدگر، در اضطراب با نهاییترین امکانن (contingency) امکانات کسان که از جهان عمومی به دست آوردهایم رویارو میشویم. اضطراب ما را با بهسوی-مرگ-هستنمان رویارو میکند، با این واقعیت که ما بهمثابه فردی میاگزییم که موظف به ساختن چیزی از زندگانیمان همچون یک کل هستیم. با روبهرو شدن با اگزیستانسمان بهمثابه فرافکنیهایی پایانمند، میبینیم که هریک از اعمالمان در ساختن و تصنیف داستان زندگیمان همچون یک کل سهیم هستند.
مواجه شدن با مرگ میتواند تو را به دیدن گرانباریِ اگزیستانسِ متعلق به تو سوق دهد. با تشخیص اینکه هر چیزی ممکن نیست، تو مشاهده میکنی تصمیم به اینکه کدام شکل زندگی تو اتخاذ میشود و کلاً انتخاب خواهد شد بر عهدهی تو است. بنابراین برای اتخاذ موضعی در برابر مرگ خود، باید به گونهای زیست که در هریک از اعمالت، فهمی روشن از اینکه زندگی تو به کجا رهسپار است را اظهار کنی، فهمی از اینکه چگونه چیزها بهمثابه یک کل معنا میدهند؛ زندگیای که بدین شیوه زیست شده است در سمتگیری آیندهسویانهاش ساده، متمرکز و منسجم شده است، چنانکه هایدگر میگوید: «موجب رهایی از گمگشتگی در امکانهایی میشود که تصادفاً بر ما هجوم میآورند، به گونهای که برای نخستین بار مجال مییابیم امکانهای واقعبودهای را که پیش از امر پیشیناگرفتنی [مرگ شخص] قرار دارند به گونهای خودینه بفهمیم و برگزینیم» (۳۰۸). با مواجه شدن با مرگ و فهم نهاییترین امکانِ شیوههای زیستنی که توسط کسان دسترسپذیر شده است، میتوانیم امکانات را «بهمثابه امکانات» ببینیم، چیزی را برگزینیم و زندگانیمان را بهمثابه چیزی که بهواسطهی انتخابهایمان تعیین میکنیم، ببینیم.
باید روشن شده باشد که این مفهوم از خودینگی چیزی ندارد که با برخورد و تماس با یک واقعیت «درونی» (inner) انجام دهد. در عوض، خودینگی موضوعی از زندگی به چنان شیوهای است که زندگانیات دارای انباشتگی (cumulativeness)، هدفمندی (purposiveness) و یکدلی (wholeheartedness) میباشد. با دست یافتن به «فهم هشیارانهی امکانات بنیادی واقعبودهی دازاین» (۳۵۸)، میتوانی بر آنچه که حقیقتاً ارزش پیگیری در زندگیات را دارد تمرکز نمایی. تنها از طریق چنین تخصیص دادن و تملک امکانات است که دازاین نخست «متفرد» میشود و بنابراین «خود» حقیقی میگردد.
هایدگر بر این واقعیت تأکید میورزد که خودینگی ما را از اگزیستانس اجتماعی هرروزه نمیگسلد. فرد خودینه عمیقاً گرفتار در و مقید به زمینهی تاریخیای است که در آن میزید. اما خودینه شدن شیوهی زندگی کردن ما در جهان را دگرگون میکند. در زندگی هرروزهمان، اعمال ما بهطورکلی ساختار «معانی/غایتهای» ابزارانگارانه (instrumentalist means/ends) دارد. ما امور را برای به دست آوردن پاداشهایی انجام میدهیم که برخاسته از انجام شدن به شیوههایی است که از نظر اجتماعی قابلپذیرش است. این پاداشها بهمثابه چیزی خارج از خود عمل ملاحظه میشوند؛ مثلاً نوشیدنیِ پایانِ یک روز کاری، تعطیلات دوهفتگی هرساله، بازنشتگی فارغالبال در سالهای بعد. با تعیین چنین سمتگیری معانی/غایات بهسوی زندگی، تمایل داریم بهمثابه حسابگرانی استراتژیک زندگی کنیم و برای برآوردن کاراترین و باارزشترین معانی برای به دست آوردن غایاتی که خواهان آنیم تلاش نماییم.
برخلاف این، فرد خودینه اعمال را بهمثابه چیزی تجربه میکند که در شکلدهی به زندگی همچون یک کل دخیل است. بنابراین زندگی ساختاری «مقوم/کل» (constituent/whole structure) دارد: من به خاطر اینکه شخصی از قسمی خاص باشم عمل میکنم و من اعمال خود را بهمثابه تقویمکنندهی زندگیای که من در تمام آنچه که انجام میدهم بدان تحقق میبخشم تجربه میکنم، در اینگونه از زندگی، غایات عمل کردن پاداشهای بیرونی نیستند که ممکن است به شیوهای غیر از انجام این عمل به دست آیند، در عوض، آنها نسبت به عمل درونی هستند و ازاینرو معنای عمل را تعریف و تعیین میکنند؛ بنابراین اگرچه ممکن است هر دو سبکهای «معانی/غایات» و «مقوم/کل» دربردارندهی اعمالی یکسان باشند، تفاوت کیفی مهمی در خود اعمال وجود دارد. تفاوت مشهودی وجود دارد بین اینکه ما بدین خاطر که احساس خوبی داشته باشیم به دیگران کمک کنیم و بدین خاطر که شخصی نجیب و دگرپروا باشیم به دیگران یاری برسانیم؛ و تفاوت مهمی وجود دارد بین گفتن حقیقت به کسی به خاطر به دست آوردن اعتماد او و گفتن حقیقت به خاطر اینکه شخصی راستگو باشیم. در هریک از این نمونهها، عمل یکسان است، اما کیفیت اظهارشده در عمل متفاوت میباشد. در شیوهی خودینهی زیستن، من مسئولیت شخصیتی را که از طریق اعمالم شکل میدهم بر عهده میگیرم و بهواسطهی پاسخگو بودن در قبال آنگونه شخصی که من هستم، هویت خود را بر عهده میگیرم.
بنابراین، مفهوم خودینگی بنیانی برای فهمپذیری همبستگی، استمرار و انسجام زندگی فراهم میآورد. یکپارچگی تاریخ زندگی -خودبودگی (selfsameness) آن- نه در جوهری پاینده، بلکه در آنچه که در جهان انجام میدهیم بنیان دارد. عمل کردن، موضوع فرو رفتن مصممانه در آبگیر امکاناتی است که توسط فرهنگ باز شده است و در تعهدات شخص، ثابت و یکدل باقی میماند. این زندگی ساختاری روایی دارد، تنها بهمثابه ساختاری روایی است که معنایش را از مسیر و جریان رخدادهایی که «بهمثابه یک کل» گرفته میشود به دست میآورد و بنابراین زندگی خودینه معنایش را از شیوهی رویدادها و اعمالی که بر تحقق چیزی بهمثابه تمامیت متمرکز شده است به دست میآورد. بنا بر دیدگاه هایدگر، تنها با زیستن به چنین شیوهای است که شخص میتواند یک فرد یا خود باشد.
این نوشتار، ترجمهی مقالهای است برگرفته از:
Guignon, Charles. (۲۰۰۴). “Becoming a Self: The Role of Authenticity in Being and Time”. in “The Existentialists: Critical Essays on Kierkegaard, Nietzsche, Heidegger, and Sartre”. Charles Guignon(Ed.). Rowman & Little Field Publishers, INC
یادداشتها:
۱۰-(ترجمه با اندکی جرح و تعدیل) .Gadamer, Truth and Method, ۲۹۴
۱۱. «بهسوی پایان» هستن نباید با امکان «فوت» ( demise) شخص مرتبط شود، جایی که فوت بهمثابه نوعی «هلاک شدن» ( perishing) تلقی میشود. هایدگر نهایت تلاش خود را میکند تا بگوید که مفهوم اگزیستانسیال مرگ باید از مفاهیم فوت و هلاک شدن متمایز شود (بنگرید به: هستی و زمان، بند ۴۹). در واقع برای تفکر هایدگر درستتر این است که به «پایان» بهمثابه طرح خود-محقق کردن و بهمثابه وظیفهی تحقق بخشیدن به پتانسیل متعلق به (eigen) انسان اندیشیده شود. و البته چنین «پایانی» همان است که ما هرگز قادر به دستیابی بدان نیستیم، چنانکه هایدگر میگوید: «خودینگی نه امحای کامل ناخودینگی، بلکه صرفاً تغییر وجهی از آن است». The Basic Problems of Phenomenology[orig.۱۹۲۷] , trans.A.Hofstadter [Bloomington: Indiana University Press, ۱۹۸۲] , ۱۷۱.
(ازاینپس با BPP به این کتاب اشاره خواهد شد). از آنجایی که [خودینگی (م)] به طور گریزناپذیری به کسان بسته شده است، خود-هستنِ خودینه همواره زیر سایهی ناخودینگی است.
۱۲- هایدگر بین مفهوم صوری و منطقی هویت که بیان میکند هر چیزی با خودش اینهمان است و ایدهی اگزیستانسیال خودبودگی (felfsameness)که بهمثابه خودیت (ipseity) و بههم پیونددهندهی کلِ متحد و همبسته که بهواسطهی زمان فهم میشود، تمایز قائل میشود؛ بنابراین گفتن اینکه «دازاین خودبودگی (selfsameness) خاصی همراه خودش به معنای خودیت (selfhood) دارد» (BPP, ۱۷۰)، بدین معناست که خود دارای وحدتی روایی است (narrative unity) که بهواسطهی واقعیت اتخاذ موضع دربرابر آینده، سمتگیریای را فراهم میکند که بر پایهی آن گذشته بهمثابه منبع و سرچشمهای برای عمل در حال حاضر به پیش کشیده میشود. نگاه کنید به:
Paul Ricoeur, “Narrative Time”, critical Inquiry ۷ (Autumn ۱۹۸۰) :۱۶۹-۹۰.
نظرات مخاطبان 0 3
۱۳۹۴-۰۷-۱۴ ۰۹:۳۱محمد 0 1
۱۳۹۴-۰۷-۱۵ ۱۳:۴۱محسن 0 1
۱۳۹۴-۰۷-۲۲ ۰۹:۳۲ستاره 0 0